شهاب های قهرمان
عبدو روبروی تلویزیون میخکوب شده بود و آنقدر محو تماشای فوتبال بود که متوجه نشد بی بی چند دفعه صدایش کرده است.
بی بی آمد توی اطاق، رفت سمت تلویزیون و پایش رفت روی پوست تخمه هایی که عبدو ریخته بود روی فرش! چشم غره ای رفت و زیر لب چیزی گفت .
- ننه عبدو! پاشو رختخواب ها رو ببر پشت بوم. تو مگه فردا مدرسه ناری؟ دیروقته خواب میمونی! منم اصلا حوصله ندارم یه ساعت بالاسرت صدا بزنم! پاشو ننه .
- چته عبدو؟! ننه مردم از ترس .